سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

چیا؟

این روزها، روزهای کنجکاوی بی پایان توست. ممعمولا بچه ها تو یک تایمی بین یک تا دو سالگی خیلی می پرسن این چیه؟ این چیه های شما پسرک جانم خیلی زیاد نبود شاید در روز دو سه تا چیز رو سوال میکردی؟ اما امان از چرا؟ دو سه هفته ای هست که داستان زیبای چیا شروع شده؟ هر کلمه حرفی که میزنیم هر کاری که میکنیم یه چیا اولش میذاری و همونو دوباره از مون میپرسی، ما هم تا اونجا که بتونیم جواب میدیم چون آخه به جوابهامونم یه چیا اضافه میکنی و دوباره میپرسی و گاهی اوقات واقعا نمیدونیم چی جواب بدیم. میگم سورنا جورابتو بپوش بریم. میگی آناس چیا جوراب بپوشم بریم؟ میگم سورنا غذاتو بخور. میگی چیا غذامو بخورم؟ گاهی اوقات که از کوره درم میبری و صدام میره...
12 دی 1398

مادرانه

جهانت را بساز زندگیت را خلق کن و به گونه ای زندگی کن که از لحظه به لحظه اش غرق لذت شوی دنیای تو متعلق به توست و نه هیچ کس دیگری شادی های تو قرار نیست همه را شاد کند غمهای تو نیز قرار نیست همه را غمگین کند پس برای خودت زندگیت کن یادت باشد به همان اندازه که در پی زندگی دیگران و داشته ها و نداشته هاشان میروی به همان نسبت نیز حس میکنی زندگیت برای دیگران مهم است آنوقت میشوی آدم فکر و حواس دیگران مسیر زندگیت تغییر میکند ولی نه به میل خودت به میل دیگران پس زندگی خودت را بساز  بی هیچ ترس و نگرانی  از قضاوت شدن ها  تو خالق زندگی خودت هستی پس تا میتوانی زیبا بسازش. ...
11 دی 1398

آم آبگوشتی

بابا مسعود که از سر کار اومد گفت حسابی هوس کله پاچه کردم، گفتم خوب برید بخورید. دوباره بابا شروع کرد اصرار کردن که توهم بیا، بیا نخور ولی پیش ما بشین منم دوباره قسم و آیه که از بوشم حالم بد میشه. این دفعه شما هم اضافه شدی که آناسی بیا و لباس نمیپوشیدی بری. خلاصه با کلک قطار و بازی لباساتو پوشوندیم و بابا هم به عزیز زنگ زد و به اتفاق هم راهی شدید. مامان سانازم شام خودشو درست کرد و خورد. وقتی اومدید بابا فیلمایی که از کله پاچه خوردنت گرفته بود بهم نشون داد و با اینکه کله پاچه دوست ندارن ولی از خوردن پسرم حسابی لذت بردمو کیف کردم. خلاصه که طبع غذا خوردنت به بابا مسعود رفته یه وقتایی واقعا خندم میگیره و حیرون میمونم چطوری انق...
10 دی 1398

دردانه جان

دیروز که رسیدی خونه مثل هر روز بغلت کردم و بوست کردم ازت پرسیدم امروز چیکارا کردی و تو هم قمقمه ای رو که از غزل به یغما آورده بودی نشونم دادی و برام تعریف کردی که ناهار چی خوردی خاله چی گفته غزل چی کار کرده. بعدش ترازو رو آوردم تا وزنت کنم پیغام تموم شدن باطری داد گفتی مامان من دوئوستش کنم(درستش کنم) بعدم رفتی از اتاقت آچار و پیش گوشتی و چکش اسباب بازیتو آوردی. ولی دیگه نرفتی سراغ ترازو و رفتی سراغ فانوس های کنار اتاق و شروع کردی خیلی تمیز و دقیق پیچ ها رو سفت کردن، انقدر درست و اصولی از ابزارت استفاده میکردی که با خودم گفتم کی انقدر بزرگ شدی؟ کی انقدر فهمیدی؟ یهو دلم خیلی گرفت، نمیدونم این حس و حال مامانای شاغله یا مامانای تو خونه ...
10 دی 1398

مادرانه*خودت باش

هر روز خودت باش هر لحظه و هر زمان خودت باش خودت که باشی با تمام زیبایها و زشتی ها، خوبی ها و بدیها، خوش خلقی ها و بدخلقی ها زیباتری. خودت که باشی معنا داری دنباله‏ روی و تقلید فقط تو را از حرکت باز می دارد خودت باش هر روز خودت را محک بزن و پیش برو خودت را با خودت بسنج ترازوی خودت باش حسن تو، اخلاق تو، فرهنگ تو، همه باید حاصل سالهای عمرت باشد و آنچه به مرور به داشته ایت افزوده ای دنباله روی که کنی، ادا که درآوری بی اصالتیش فریاد میکند نه کسی باورت میکند نه خودت باور میکنی ذهنت میشود بافندهی دروغ‏ های صدتا یک غاز خودت باش خوب یا بد خودت باش  آنچه نداری بدست بیاور آنچه داری را پیش ...
3 دی 1398

*یلدای 98

یعنی انقدر خوشحالم انقدر خوشحالم که نگو... آخه فصل غم انگیز سال داره میره، درسته زیباست درسته رنگارنگه اما دل مامان ساناز بدجور تو هواش میگیره... الهی شکر... امسال از دو شب زودتر رفتیم به استقبال یلدا، یلدای امسال شنبه شب بود و برای پنج شنبه شب همگی خونه عمه مهناز دعوت شدیم، صبح پنج شنبه با بابامسعود رفتیم دنبال کارای بانکیمون، البته قبلش یک سر رفتیم خونه خاله، شما هم تا غزل رو دیدی گفتی من اینجا بمونم خاله تا دیدت سریع رفت و تو لیوان مخصوصت برات آبمیوه گرفت و بعد هم عمو احمد با نون اومد و برات لقمه درست کرد و صبحانه خوردی، بعدش راجع به پیشنهاد کاری بابا با خاله سارا مشورت کردیم و من قضیه مهد شرکتو مطرح کردم که خاله سارا شدیدا ...
1 دی 1398